خسیس (1)
افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی
شهر یا استان یا منطقه: شمال
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی - انتشارات روزبهان - چاپ اول سال ۱۳۷۲
کتاب مرجع: افسانه های شمال - ص ۵۷
صفحه: 339 - 342
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: زن مرد خسیس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: مرد خسیس
قصه «خسیس» روایت طنز گونه ای است از آدمهایی که برای مالشان ارزشی بیش از جانشان قائلند و جانشان را به خاطر بادنجانی می دهند. اینگونه روایات در مورد روابط اجتماعی انسان هاست. متن کامل این روایت را از کتاب «افسانه های شمال» نوشته ایم.
مردی بود، خیلی خسیس. روزی از روزا ها خواست مهمانی سی نفری بدهد. سی تا بادنجان خرید و به زنش داد و گفت: - سی تا مهمان دارم این ، سی تا بادنجان را بگیر و خورشت درست کن، اگر یک دانه اش را خوردی، نخوردی.زن گفت: - باشد، قبول!زن بادنجانها را سرخ کرد اما نتوانست جلو هوسش را بگیرد که یکی را نخورد و بالاخره یکی از بادنجان های سرخ شده را خورد. شوهرش از بیرون آمد و یکراست سراغ بادنجان ها رفت، آنها را شمرد و متوجه شد یک بادنجان کم است با ناراحتی گفت: - ای زن! یکی از بادنجان ها کم است. زن جواب داد: - هوس به جانم افتاد یکی را خوردم.شوهر گفت: - پس منم مردم !با غیظ رفت توی اتاق افتاد و بلند نشد.مهمان ها آمدند و گفتند! - حاج آقا کو ؟ زن گفت:- سرش درد میکند توی آن اتاق افتاده است. سپس زن بالای سرشوهرش رفت و گفت: - مرد بلند شو، مهمان ها آمدند و سراغت را می گیرند.شوهر گفت: - آن بادنجان کو؟ زن گفت: - من خوردم !مرد گفت: - پس منم مردم !مهمان ها به سراغ حاج آقا در اتاق دیگر رفتند و گفتند:- ای حاج آقا ما مهمان توییم، از جا بلند شو! مرد جوابی نداد و خودش را به مردن زد. مهمان ها یقین کردند که او مرده است. سراغ تابوت رفتند. در غیابشان زن به حاج آقا گفت: - ای مرد از جایت برخیز! مهمان ها رفتند تابوت بیاورند! گفت: - بادنجان کو؟ زن جواب داد :- من خوردم! مرد گفت: - پس منم مردم! مهمان ها تابوت را توی حیاط خانه آوردند که باز زن گفت:- بلند شو! الان تو را توی تابوت میگذارند. شوهر گفت: - بادنجان کو؟ زن گفت: - من خوردم !مرد گفت: - پس منم مردم!او را در تابوت گذاشتند و به مرده شوی خانه بردند. زن بالای سرش آمد و گفت:- ای مرد تو را میخواهند بشویند!گفت:- آن یک بادنجان کو؟ زن جواب داد :- من خوردم مرد گفت: - پس منم مردم! وقت چال کردنش شد. زن به او گفت: - ای مرد! می خواهند چالت کنند!گفت: - آن یک بادنجان کو؟ زنش جواب داد:- من خوردم !مرد گفت: - پس منم مردم!او را توی چاله قبر گذاشتند و سنگ لحد روی چاله قبر قرار دادند و خواستند که رویش خاک بریزند که زن گفت:- ای مرد! ای حاج آقا، برای آخرین بار میگویم؛ از جا برخیز و از این کار دست بردار. گفت:- آن بادنجان کو؟ گفت: - من خوردم! مرد جواب داد: - پس منم مردم! زن عصبانی شد و گفت: - معطل نکنید، رویش خاک بریزید!